ترانه های پاییزی
آتش گشت و می خانه بسوخت زه غم من جانانه بسوخت
شب در خلوت من روزی دادکش عشق بی پمانه را از دل من دادکش
آن شرم سار در در میخانه بمرد بت شکست و یک پیمانه بخورد
مردی نیست در سر نگاه عالم گر نگری,بسازی یک شعله از می عالم
نیست آن آتش در خور می حکمت عشق نیست در خور می
اسم گشت پشت لب پنهان خاکی گشت میان من و آن
روح خدایی از جان سر گرفت خدایی از دل و دین اکبر گرفت
شراب هستی را در می فتاد از آن نیک بختی به پایین نهاد(آوا)
نظرات شما عزیزان: